سال گذشته،در شب هالووین (آخر شب ماه اکتبر) به جشنی در مرکز کودکان مبتلا به ایدز دعوت شدم.مرا به این دلیل که در سریالی تلویزیونی بازی کرده بودم،به این جنبش دعوت کردند.شرکت در این جشن برایم اهمیت داشت.

هیچ کدام از آن کودکان مرا نمی شناختند.آنان مرا کودک بزرگی می دانستند که آمده با آنان بازی کند.من هم این نقش را دوست داشتم.

در آن جشن غرفه های مختلفی داشت.من به طرف یکی از آنها رفتم.در آن غرفه هر کس می توانست بر روی پارچه ای مربعی شکل نقاشی کند.بعد آن مربع ها را به هم می دوختند و لحافی از آن تهیه می کردند.بعد آن لحاف را به فردی هدیه می دادند که بیشتر عمرش را وقف این سازمان کرده بود و به زودی بازنشته می شد.

آنان به هر کس پارچه ای به رنگ های زیبا می دادند و از بچه ها می خواستند روی آن نقاشی کنند.به مربع ها نگاه کردم،قلب های صورتی،ابرهای آبی و طلوع زیبای خورشید را دیدم.تمام تصاویر درخشان و با نشاط بود،به جز یکی.

پسرس در کنار من نشسته بود،داشت قلبی به رنگ تیره و فاقد زندگی می کشید.نقاشی او عاری از طراوت و نشاط بود.

ابتدا فکر کردم او به اجبار از تنها رنگی که باقیمانده و اتفاقا رنگ تیره ای بود استفاده کرده است.اما وقتی علتش را از او پرسیدم،او پاسخ داد به این دلیل این قلب را تیره رنگ کرده که احساس می کند قلب خودش نیز به همین رنگ است.

پرسیدم چرا و او گفت چون بیمار است.او گفت که بیماری اش هرگز درمان نمی شود.بیماری مادرش نیز همین طور.مستقیما به چشمانم نگاه کرد و گفت:«هیچ کس نمی تواند به من کمک کند.»

به او گفتم که متاسفم که بیمار است و درک می کنم که چه احساسی دارد.حتی می توانم درک کنم که چرا آن قلب را تیره نقاشی کرده است.امابه او گفتم اشتباه می کند کسی نمی تواند به او کمک کند.شاید کسی نتواند برای بهتر شدن او و مادرش کاری انجام دهد،اما ما می توانیم یکدیگر را در آغوش بگیریم و این کار می تواند غم او را تسکین دهد.

به او گفتم اگر دوست داشته باشد،خوشحال می شوم او را در آغوش بگیرم.او فورا روی زانویم پرید و من احساس کردم قلبم از شدت عشقی که نسبت به آن پسر کوچولو داشتم،در حال انفجار است.

او مدتی طولانی روی زانویم نشست و بعد پایین پرید تا نقاشی اش را تمام کند.از او پرسیدم آیا احساس بهتری دارد.او گفت بله،اما هنوز بیمار است و هیچ چیز نمی تواند این حقیقت را تغییر دهد.

به او گفتم که درکش می کنم.با ناراحتی از او جدا شدم.اما می خواستم هر کاری می توانم برای این کودکان انجام دهم.من خودم را متعهد می دانستم.

وقتی شب شد و من آماده شدم که به خانه بازگردم،احساس کردم کسی ژاکتم را می کشد.برگشتم و دیدم که پسرک با لبخند زیبایی کنارم ایستاده است.

او گفت:«رنگ قلبم دارد تغییر می کند.دارد روشن تر می شود.فکر می کنم در آغوش کشیدن واقعا موثر است.»

در راه بازگشت به خانه احساس کردم قلب خودم هم دارد روشن تر می شود.